
دلم برای آقاییم تنگ شده ، آخه امروز صبح با دوستاش رفتن همدان بگردن مجردی
دیشب زنگ زد گفت : خانومی اجازه میدی برم ؟ منم گفتم چرا اجازه ندم برو عشقم ، امیدوارم بهت خوش بگذره ، برو حسابی بترکون که از سال دیگه متاهل شی دیگه از این خبرا نیست هه هه 
عادت دارم همیشه صبا که میخوام برم کتابخونه اول ببینمش بعد برم و یا وقت ناهار که میرم خونه ناهاربخورم ببینمش یکم اذیتش کنم بعد برم خونه
اما الان دارم دق میکنم از دوریش هنوز نیم ساعتم نشده رفته ولی اشکم داره در میااااد
من آقاییمو میخواااااام
نظرات شما عزیزان:
|